mercredi 14 juillet 2010

از فرخی شب چو در بستم و مست از می نابش کردم


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
ديدی آن ترک ختا دشمن جانست مرا
گر چه عمری به خطا دوست حسابش کردم
منزل مردم بيگانه چو شد مردم چشم
آن قدر گريه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افگنده و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مُرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

فرخی يزدی

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire