samedi 12 juin 2010

شعر متنوع


کرم های سبز کلیمانجارو!

پیشکش نامه :
نخست ، سروده ای از زنده یاد استاد اخوان ثالث را به خانم مهرپور پیشکش می کنم ، به سپاسداشت ِ یادکردشان از او .
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن ، چون در دریا ، چشم پای تا سر ، چون صدف ، گوش است لیک در ژرفای خاموشیناگهان بی اختیار از خویش می پرسد کآن چه حالی بود ؟ آنچه می دیدیم و می دیدند بود خوابی ، یا خیالی بود ؟خامش ، ای آواز خوان ! خامش در کدامین پرده می گویی ؟وز کدامین شور یا بیداد ؟با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟چرکمرده صخره ای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانشپهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش ؟با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند عقده اش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود ؟دوش یا دی ، پار یا پیرار چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟راست بود آن رستم دستان یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

دوم ، بندی از « مینوی خرد » را به دوست ِ گرامی ام ، آقای فخرالدّین کاظمی ، او که بر زشتی نمی خندد ـ به آن که چو اویان در این زمانه کم یاب اند ـ پیشکش می کنم ؛ به یاد سخن هامان که خود می داند. ( هر چند نمی دانم که آیا به وبنوشت سر می زند یا نه. )
پرسید دانا از مینوی خرد
که خرد بهتر است یا هنر یا نیکی
مینوی خرد پاسخ داد
که خردی که با آن نیکی نیست ، آن را خرد نباید شمرد
و هنری که خرد با آن نیست ، آن را هنر نباید شمرد.

سه دیگر ، این چامه ی مولانا را به آقایان عرفان حکمتیار ( به گرامیداشت ِ رفتار و خوی و مرامش ) و داریوش کیوانی ( به سپاسگزاری از تلاش و زحمتش در تهران ، در نبود من ) پیشکش می کنم.
نگارا ! مردگان از جان چه دانند ؟
کلا غان قدر تابستان چه دانند ؟
بر ِ بیگانگان تا چند باشی ؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند ؟
بپوشان فدّ خوبت را ز ایشان
که کوران سرو در بستان چه دانند ؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا ، خران میدان چه دانند ؟
بزن چوگان خود را بر در ِ ما
که خامان لطف ِ آن چوگان چه دانند ؟
بهل ویرانه بر جغدان منکَر
که جغدان شهر آبادان چه دانند ؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان ؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند ؟
یکی مشتی از این بی دست و بی پا
حدیث ِ رستم دستان چه دانند ؟

چهارم ، سروده ای از زنده یاد فروغ فرّخزاد را به خانم مریم مقدّس ، به نمایندگی ِ همه ی دختران ِ هم دوره ، برای سپاسگزاری از پیامکشان پیشکش می کنم.
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی آه بهار آمده استو من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت پرنده از لب ایوان پرید / مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بودپرنده فکر نمی کردپرنده روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمیشناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر در ارتفاع بی خبری می پرید و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کردپرنده آه فقط یک پرنده بود

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire