samedi 12 juin 2010

در ستایش شب از ملک الشعرا بهار

در پایان ، یک چارانه از خیّام ِ جاودانیاد و چکامه ای از استاد ِ زنده یاد ، ملک الشعرا بها ر ، می نویسم ، برای پدرود.
چون حاصل آدمی در این جای دو در ،
جز درد دل و دادن ِ جان نیست دگر ،
خرّم دل آن که یک نفس زنده نبود
وآسوده کسی که خود نزاد از مادر!
**
« سکوت شب »
آشفت روز بر من از این رنج جانگزای
بخشای بر من ای شب آرام دیرپای
ای لکـّه ی سپید ز مغرب ، برو ، برو
وی کلــّه ی سیاه ، زمشرق برآ ، برآی
ای عصر، زرد خیمه ی تزویر برفکن
وی شب سیاه چادر انصاف برگشای
ای لیل مظلم از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب از پس البرز برمیای
ای تیره شب به مژ ّه ی غم ، خواب خوش بباف
وی خواب خوش به زلف امل مشک تر بسای

من خود به شب پناه برم ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه لای
چون بر شود ز مشرق ، تیغ کبود شب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز وارهم اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان ، با قامتی دو تای
چون آفتاب خواست کشد سر ز تیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا ، به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را ، مزای
ای تیغ کوه ، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح ، در پس کـُه لحظه ای بپای
ای زرد چهره صبح دغا ، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبه گون ، هجر کم فزای

با روز دشمنم که شود جلوه گر به روز
هر عجز و نامرادی ، هر زشت و ناسزای
من برخی ِ شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سر منزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوه های ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت ، گوشوار
چشم امید را نگه شوم ، سرمه سای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامه های روز
واین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس ملک در کف غولان شهر ری
تنظیم ری به عهده ی دیوان تیره رای
قومی همه خسیس و به معنی کم از خسیس
خلقی همه گدای و به همّت کم از گدای
یکسر عنود و بر شرف و عز گشاده دست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش
تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای!
از دیده بی سرشک بگریم به زارزار
واز سینه بی خروش بنالم به های های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشک خون
بانگی نه و گذشته ز کیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آن چه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلند جای
« گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جان فزای »

مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستاره ی سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بوَد اگر
مسعودوار سر کنم اندر حصار نای
تا خود در این کــُریچه ی محنت به سر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریبآن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
+ نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388ساعت 20:2 توسط پدرام شهبازی بختیاری
GetBC(256);
آرشیو نظرات

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire