vendredi 25 juin 2010

شعر

جاهلان رانیست آگاهی زحال خویش
خفته دائم خویش رابیدارمی بیند به خواب
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند.
بانگ و فریاد براری که مسلمانی نیست

lundi 21 juin 2010

distique

تا که رد سم اسبت گم کنند

ترکمانا نعل را وارونه زن

samedi 12 juin 2010

شعر متنوع


کرم های سبز کلیمانجارو!

پیشکش نامه :
نخست ، سروده ای از زنده یاد استاد اخوان ثالث را به خانم مهرپور پیشکش می کنم ، به سپاسداشت ِ یادکردشان از او .
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن ، چون در دریا ، چشم پای تا سر ، چون صدف ، گوش است لیک در ژرفای خاموشیناگهان بی اختیار از خویش می پرسد کآن چه حالی بود ؟ آنچه می دیدیم و می دیدند بود خوابی ، یا خیالی بود ؟خامش ، ای آواز خوان ! خامش در کدامین پرده می گویی ؟وز کدامین شور یا بیداد ؟با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟چرکمرده صخره ای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانشپهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش ؟با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند عقده اش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود ؟دوش یا دی ، پار یا پیرار چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟راست بود آن رستم دستان یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

دوم ، بندی از « مینوی خرد » را به دوست ِ گرامی ام ، آقای فخرالدّین کاظمی ، او که بر زشتی نمی خندد ـ به آن که چو اویان در این زمانه کم یاب اند ـ پیشکش می کنم ؛ به یاد سخن هامان که خود می داند. ( هر چند نمی دانم که آیا به وبنوشت سر می زند یا نه. )
پرسید دانا از مینوی خرد
که خرد بهتر است یا هنر یا نیکی
مینوی خرد پاسخ داد
که خردی که با آن نیکی نیست ، آن را خرد نباید شمرد
و هنری که خرد با آن نیست ، آن را هنر نباید شمرد.

سه دیگر ، این چامه ی مولانا را به آقایان عرفان حکمتیار ( به گرامیداشت ِ رفتار و خوی و مرامش ) و داریوش کیوانی ( به سپاسگزاری از تلاش و زحمتش در تهران ، در نبود من ) پیشکش می کنم.
نگارا ! مردگان از جان چه دانند ؟
کلا غان قدر تابستان چه دانند ؟
بر ِ بیگانگان تا چند باشی ؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند ؟
بپوشان فدّ خوبت را ز ایشان
که کوران سرو در بستان چه دانند ؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا ، خران میدان چه دانند ؟
بزن چوگان خود را بر در ِ ما
که خامان لطف ِ آن چوگان چه دانند ؟
بهل ویرانه بر جغدان منکَر
که جغدان شهر آبادان چه دانند ؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان ؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند ؟
یکی مشتی از این بی دست و بی پا
حدیث ِ رستم دستان چه دانند ؟

چهارم ، سروده ای از زنده یاد فروغ فرّخزاد را به خانم مریم مقدّس ، به نمایندگی ِ همه ی دختران ِ هم دوره ، برای سپاسگزاری از پیامکشان پیشکش می کنم.
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی آه بهار آمده استو من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت پرنده از لب ایوان پرید / مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بودپرنده فکر نمی کردپرنده روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمیشناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر در ارتفاع بی خبری می پرید و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کردپرنده آه فقط یک پرنده بود

در ستایش شب از ملک الشعرا بهار

در پایان ، یک چارانه از خیّام ِ جاودانیاد و چکامه ای از استاد ِ زنده یاد ، ملک الشعرا بها ر ، می نویسم ، برای پدرود.
چون حاصل آدمی در این جای دو در ،
جز درد دل و دادن ِ جان نیست دگر ،
خرّم دل آن که یک نفس زنده نبود
وآسوده کسی که خود نزاد از مادر!
**
« سکوت شب »
آشفت روز بر من از این رنج جانگزای
بخشای بر من ای شب آرام دیرپای
ای لکـّه ی سپید ز مغرب ، برو ، برو
وی کلــّه ی سیاه ، زمشرق برآ ، برآی
ای عصر، زرد خیمه ی تزویر برفکن
وی شب سیاه چادر انصاف برگشای
ای لیل مظلم از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب از پس البرز برمیای
ای تیره شب به مژ ّه ی غم ، خواب خوش بباف
وی خواب خوش به زلف امل مشک تر بسای

من خود به شب پناه برم ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه لای
چون بر شود ز مشرق ، تیغ کبود شب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز وارهم اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان ، با قامتی دو تای
چون آفتاب خواست کشد سر ز تیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا ، به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را ، مزای
ای تیغ کوه ، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح ، در پس کـُه لحظه ای بپای
ای زرد چهره صبح دغا ، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبه گون ، هجر کم فزای

با روز دشمنم که شود جلوه گر به روز
هر عجز و نامرادی ، هر زشت و ناسزای
من برخی ِ شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سر منزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوه های ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت ، گوشوار
چشم امید را نگه شوم ، سرمه سای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامه های روز
واین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس ملک در کف غولان شهر ری
تنظیم ری به عهده ی دیوان تیره رای
قومی همه خسیس و به معنی کم از خسیس
خلقی همه گدای و به همّت کم از گدای
یکسر عنود و بر شرف و عز گشاده دست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش
تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای!
از دیده بی سرشک بگریم به زارزار
واز سینه بی خروش بنالم به های های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشک خون
بانگی نه و گذشته ز کیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آن چه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلند جای
« گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جان فزای »

مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستاره ی سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بوَد اگر
مسعودوار سر کنم اندر حصار نای
تا خود در این کــُریچه ی محنت به سر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریبآن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
+ نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388ساعت 20:2 توسط پدرام شهبازی بختیاری
GetBC(256);
آرشیو نظرات