dimanche 16 mai 2010

شعری از بهار


من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد

قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد

فصل گل مي گذرد همنفسان بهر خدا

بنشينيد به باغي و مرا ياد كنيد

ياد از اين مرغ گرفتار كنيد اي مرغان

چون تماشاي گل و لاله و شمشاد كنيد

هر كه دارد ز شما مرغ اسيري به قفس

برده در باغ و به ياد منش آزاد كنيد

آشيان من بيچاره اگر سوخت ، چه باك

فكر ويران شدنِ خانة صياد كنيد

شمع اگر كشته شد از باد مداريد عچب

ياد پروانة هستي شده بر باد كنيد

بيستون بر سر راه است ، مباد از شيرين

خبري گفته و غمگين دل فرهاد كنيد

جور و بيداد كند ، عمرِ جوانان كوتاه

اي بزرگانِ وطن ، بهر خدا داد كنيد

گر شد از جور شما خانة موري ويران

خانة خويش محال است كه آباد كنيد

كنج ويرانة زندان شد اگر سهم بهار

شكرِ ازادي و آن گنج خدا داد كنيد

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire