vendredi 27 mai 2011

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر سر من هزار خورشید بتافت

اخر به کمال , ذره ای راه نیافت

از سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکت شود بدیدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم